جنایت مسلحانه در عشق دوم لیلا / ماجرایی که همه را متاسف می کند!

سروان برای اینکه صحنه قتل را به خوبی ببیند از سمت راست ماشین و در حالی که دستکش جراحی به دست کرده بود داخل ماشین شد، چند قطره خون روی بدنه داخلی در راننده دیده می‌شد اما بیشترین خون‌های پاشیده شده در سقف آینه جلو، داشبورد و مقدار کمی نیز روی فرمان دیده می‌شد.

جنایت مسلحانه در عشق دوم لیلا / ماجرایی که همه را متاسف می کند!

روزنامه ایران نوشت: سروان برای اینکه صحنه قتل را به خوبی ببیند از سمت راست ماشین و در حالی که دستکش جراحی به دست کرده بود داخل ماشین شد، چند قطره خون روی بدنه داخلی در راننده دیده می‌شد اما بیشترین خون‌های پاشیده شده در سقف آینه جلو، داشبورد و مقدار کمی نیز روی فرمان دیده می‌شد.

مشخص بود مقتول وقتی داخل پیکان بوده هدف گلوله قرار گرفته است. سروان فروتن برای تسلط بر جسد از صندلی عقب وارد ماشین شد و هر چه جست‌و‌جو کرد پوکه‌ای ندید.

پشت‌سر جسد به گونه‌ای ایستاد که صورتش عمود بر صورت مقتول بود، دو دستش را در دو طرف سر او قرار داد و با وجود خون زیادی که دور گردن و لابه‌لای موهای مقتول دلمه شده بود، تنها جای یک گلوله را پیدا کرد که دقیقاً از زیرگوش سمت چپ وارد شده بود و در امتداد موربی با زاویه 20 درجه‌ای دقیقاً در آن سوی جمجمه با شکاف کوچکی که به استخوان سر داده بود نوک آن از لا‌به‌لای موهای انتهایی بالای گوش سمت راست از زیر پوست سر بیرون زده بود.

سروان فروتن با دقت صندلی عقب خودرو را وارسی کرد اما چیزی در آنجا به دست نیاورد سپس به بررسی داشبورد پراید پرداخت. کیف جیبی مقتول را پیدا کرد و از روی کارت شناسایی پی برد که پسر جوان بهروز نام دارد و 26 ساله است.

بایستی خانواده‌اش شناسایی می‌شدند تا سرنخی از خصومت‌ها به دست می‌آمد. وقتی سروان فروتن به مأموران تشخیص هویت و دکتر پزشکی قانونی اعلام کرد که می‌توانند به بررسی‌های خود دست بزنند، می‌دانست که آنان چیزی جز آنچه او دیده است به دست نخواهند آورد.

از نوار زرد‌رنگ گذشت وخود را به ستوان مقدمی رساند که در حال گزارش به سه افسر ارشد بود. در گوشه‌ای ایستاد و شنید که نگهبانان یک پسر و دختر را بعد از شلیک گلوله دیده‌اند.

هنوز ستوان در حال حرف زدن بود که سروان فروتن نزد نگهبانان پارک سرخه‌حصار رفت و خواست کسی را که قاتلان را دیده است تحت تحقیق بگیرد.

«محسن» جلو آمد و هر آنچه دیده بود را شرح داد اما چهره‌ای از قاتلان را ندیده بود و تنها به خاطر می‌آورد که دختر، مانتویی سیاه به تن داشت و با بند طلایی‌رنگی عینکش را دور گردنش انداخته بود.

هوا تاریک شده بود که سروان فروتن به خانه آمد، از اینکه دست خالی بود راضی به نظر نمی‌رسید تا اینکه فردای آن روز وقتی پشت میز کارش نشسته بود و می‌خواست گزارش صحنه جنایت بهروز را بنویسد، ستوان مقدمی را همراه مرد سیاهپوشی دید که با رئیس اداره در حال حرف زدن بودند.

از جا بلند شد و نزد آنان رفت. برادر بهروز بود و گفت که همه تدارک دیده بودند مقتول ازدواج کند و حتی بارها دختر مورد علاقه بهروز را نیز سوار بر پیکان دیده‌اند و شنیده‌اند دختر خیلی خوبی است.

سروان از آنجا که ردپای یک دختر در قتل بود، قبل از هر چیز از برادر بهروز خواست مشخصات دختر مورد علاقه مقتول را بدهد و اگر خانه‌اش را می‌شناسد او را راهنمایی کند.

برادر مقتول گفت: لیلا دختر خیلی خوبی است، بهروز همیشه از او تعریف و تمجید می‌کرد. یک‌بار که من و برادرم بیرون رفته بودیم او را در چند کوچه بالاتر دیدیم، خیلی سر به زیر بود، چند باری بهروز بوق زد که او توجهی نکرد، چون من همراهش بودم توقف نکرد فقط از جلوی خانه لیلا که عبور می‌کردیم با خنده گفت این ساختمان سفید مال پدرخانم منه!

با این حرف گریه‌اش گرفت. ‌سروان وقتی شنید لیلا عینکی است از جا بلند شد و همراه برادر مقتول راهی محله آنان در نیروی هوایی شد. لیلا خودش در را روی آنان باز کرد. سروان فروتن با دیدن بند طلایی عینک او شک نکرد که لیلا در قتل نقش داشته است و هنوز حرفی نزده بود که دختر با ترس و لرز گفت:«از کجا فهمیدید! باور کنید یک اتفاق بود!...»

لیلا زودتر از آن چیزی که تصور می‌رفت، گفت با همد‌ستی پسر مورد علاقه‌اش به نام ناصر به ملاقات بهروز رفته‌اند و او را کشته‌اند.

این دختر گفت:«از 4 سال پیش وقتی تازه وارد دبیرستان شده بودم با بهروز آشنا شدم، تک‌فرزند هستم و با مرگ پدرم همیشه احساس تنهایی می‌کردم به خاطر همین مهربانی مقتول برای من جذابیت داشت.

من و او مدت‌ها با هم دوست بودیم، چند باری پیشنهاد ازدواج داده بود اما من احساس می‌کردم نمی‌توانم با بهروز ازدواج کنم، خصوصیات رفتاری خاصی داشت و همیشه از او می‌ترسیدم. هر بار از او پول می‌خواستم می‌پذیرفت و کمکم  می‌کرد و مدیونش بودم تا اینکه ناصر وارد زندگی‌ام شد. او با رفتارش باعث علاقه‌مندی من به خودش شد. دانشجو بود و احساس می‌کردم فاز جدیدی در زندگی‌ام باز شده است.

دور از چشمان بهروز با ناصر طرح دوستی ریختم و احساس پاکی نسبت به او داشتم تا اینکه مقتول اصرار کرد با او ازدواج کنم، نمی‌دانستم چه کنم بین دو‌راهی گرفتار شده بودم، از یک سو مدیون بهروز بودم و از او می‌ترسیدم و اگر نمی‌پذیرفتم همسرش شوم حتماً پول‌هایش را می‌خواست یا با عکس‌هایی که از من داشت آبروریزی راه می‌انداخت و از سوی دیگر عاشق ناصر بودم و نمی‌خواستم از او دور بیفتم.

بین هر دو پسر نقش بازی کردم. پدرم از قدیم یک اسلحه در خانه داشت و من در نظافت زیرزمین خانه‌مان آن را پیدا کرده بودم. بین بهروز و ناصر قرار گذاشتم تا با یکدیگر حرف بزنند، تصمیم گرفته بودم هر کدام موفق شد دیگری را راضی کند و میدان را به دست بگیرد، با او ازدواج کنم اما روحیه خشن بهروز باعث شد برای احتیاط اسلحه را بردارم و اگر لازم بود استفاده کنم.

روز جنایت قرار گذاشتیم و هر دو آمدند، بهروز پشت فرمان بود و ناصر در صندلی جلو نشسته بود، من نیز در صندلی عقب بودم در یکی از پیچ‌های جاده داخل پارک سرخه‌حصار وقتی بهروز و ناصر به نتیجه‌ای نرسیدند، بین آن دو درگیری لفظی به وجود آمد، احساس خطر کردم تا اینکه ماشین در گوشه‌ای ایستاد.

بهروز خیلی عصبانی بود، چاقویی را که همیشه همراه داشت برداشت و زیر چانه ناصر چسباند. ترسیده بودم، ناصر را دوست داشتم. اسلحه را درآوردم سمت سرش بردم و با بستن چشم‌هایم شلیک کردم بعد پوکه را برداشتم و پا به فرار گذاشتیم.

اعتراف جالبی بود اما بایستی ناصر نیز بازداشت می‌شد. وقتی یک پسر آراسته روبه‌روی سروان نشست، کسی باور نمی‌کرد این پسر بتواند در صحنه قتل حضور داشته باشد. او همان لحظه نخست قاطعانه گفت: به لیلا علاقه داشتم و با همین انگیزه بود که بهروز را به قتل رساندم.

سروان وقتی شنید ناصر ادعا دارد تیرانداز جنایت است، ابروهایش را درهم گره زد و با دقت ادامه ادعاهای پسر آراسته را گوش داد.

 می‌خواستم به هر قیمتی شده است با لیلا ازدواج کنم. او به من علاقه داشت اما عموی سختگیری داشت. وقتی گفت بهروز پسرعمویش است همان ابتدا باور نکردم چون طبق تحقیقی که داشتم پسرعموهای او زن و بچه داشتند، فهمیدم رعایت حال من را می‌کند، حتی اگر در گذشته اشتباهی مرتکب شده بود به اندازه‌ای عشق من و او پاک بود که از آن گذشت کردم.

لیلا در تماس تلفنی به من گفت تصور نمی‌کند از عهده بهروز برآیم، مقداری تحریک شدم که خودم را ثابت کنم. وقتی شنیدم پدر لیلا اسلحه قدیمی دارد، خواستم امانتی در اختیارم قرار دهد البته این موضوع برای گذشته بود. روز قرار بهروز و لیلا با ماشین پیکان در حالی که کنار هم در صندلی‌های جلو نشسته بودند به سراغم آمدند، لیلا نمی‌دانست اسلحه‌ای دارم. با وجود اصرار لیلا به اینکه من در صندلی جلو بنشینم، نپذیرفتم و پشت نشستم.

از همان ابتدا بهروز با مسخره کردن من سعی کرد تحقیرم کند، پولش را به رخم کشید، هر لحظه که می‌گذشت بیشتر عصبانی می‌شدم تا اینکه بین من و او مشاجره لفظی درگرفت و لیلا از من هواخواهی کرد.

بهروز انگار از کوره دررفت و چاقویی از جیبش خارج کرد و زیر گلوی او گذاشت، در این لحظه تصمیم گرفتم کار را تمام کنم، ماشین در گوشه‌ای ایستاده بود، من که به نشانه اعتراض از آن پیاده شده بودم اسلحه را از کیف‌دستی‌ام بیرون آوردم و با توجه به پایین بودن شیشه از همان جایی که ایستاده بودم گلوله را شلیک کردم. لیلا وحشت زده شده بود، سپس پوکه را برداشتم و هر دو پا به فرار گذاشتیم.

سروان بین دو‌راهی گرفتار شده بود، وقتی لیلا و ناصر مواجهه حضوری داده شدند هر دو قتل را به گردن خود می‌گرفتند و بر ادعاهای خود اصرار داشتند. کارآگاه وقتی دید تحقیق تخصصی از عهده آن روز خارج است، برگه‌های بازجویی را پیش‌روی هر دو گذاشت و خواست واقعیت را بنویسند.

در تمام مدت حرکات آن دو دختر و پسر را زیر نظر داشت. لرزش دستانشان، مکث‌های پی‌درپی، نگاه‌های زیرچشمی و گریه‌هایی که اشک را بر گونه هر دوی آنان نشانده بود، یک قتل تأسفبار بود.

وقتی آن دو به بازداشتگاه انتقال داده شدند، سروان فروتن راهی خانه‌اش شد، همه لحظه‌ها به فکر این بود که از بین دختر و پسر چه کسی تیرانداز واقعی است. صبح روز بعد وقتی به اداره رفت لیلا و ناصر را پیش‌روی خود نشاند و باز حرف‌های تکراری را شنید اما این بار لبخند می‌زد و گفت: پسرجان من کارآگاه جنایی‌ام در صحنه قتل پوکه‌‌ای پیدا نشد، چه داخل خودرو و چه خارج از آن اما تو و لیلا خانم اعتراف کردید پوکه را برداشته‌اید، گلوله از سمت چپ وارد شده بود و مقتول در زمان جنایت پشت فرمان بود، باز شما دو تا طوری دروغ گفتید که نشان می‌داد از سمت چپ او را مورد حمله قرار داده‌اید، اما در بررسی محل اصابت گلوله تنها جای یک گلوله را پیدا کردم که دقیقاً از زیرگوش سمت چپ وارد شده و در امتداد موربی با زاویه 20 درجه‌ای دقیقاً در آن سوی جمجمه با شکاف کوچکی که به استخوان سر داده بود نوک آن از لابه‌لای موهای انتهایی بالای گوش سمت راست از زیر پوست سر بیرون زده بود، پس گلوله از سر مقتول خارج نشده بود و باید با فاصله نزدیکی از محل اصابت شلیک شده باشد اما لیلا خانم گفت که اسلحه را نزدیک سر مقتول کرده و ماشه را چکانده و تو ادعا کردی خارج از ماشین بوده که به سمت مقتول نشانه رفته و شلیک کرده‌ای، لیلا خانم راست می‌گوید چون فاصله‌اش نزدیک‌تر بود و اگر تو قاتل بودی بایستی گلوله با به وجود آوردن شکاف بزرگی از سر مقتول خارج می‌شد.

ناصر و لیلا وقتی این ماجرا را شنیدند چاره‌ای جز اعتراف واقعی نداشتند و مشخص شد تیرانداز واقعی لیلا بود!

مهدی ابراهیمی / ایران

کیف پول من

خرید ارز دیجیتال
به ساده‌ترین روش ممکن!

✅ خرید ساده و راحت
✅ صرافی معتبر کیف پول من
✅ ثبت نام سریع با شماره موبایل
✅ احراز هویت آنی با کد ملی و تاریخ تولد
✅ واریز لحظه‌ای به کیف پول شخصی شما

آیا دلار دیجیتال (تتر) گزینه مناسبی برای سرمایه گذاری است؟

استفاده از ویجت خرید ارز دیجیتال به منزله پذیرفتن قوانین و مقررات صرافی کیف پول من است.



وبگردی

ارسال نظر

 
  • علی ارسالی در

    جسارتا" اینجا ایرانه و فرمان خودرو سمت چپ هست پس کسی که صندلی عقب نشسته باشه نمیتونه به سمت چپ صورت کسی که پشت فرمان خودرو نشسته وداره با شخص دیگری دعوا میکنه شلیک کنه ؛ چون وقتی سرنشینان صندلی جلو با همدیگر بحث میکنند سمت راست راننده به طرف سرنشین عقب خودرو خواهد بود. ضمنا" اگرفاصله خیلی نزدیک باشه آثار باروت روی محل اصابت گلوله باقی میماند.
    باتوجه به اینکه خودرو پیکان بوده، اونجا که نوشته : " سپس به بررسی داشبورد پراید پرداخت. کیف جیبی مقتول را پیدا کرد و...." ازهمه جالبتره

.

اخبار سلامت

سینما در سینما